بارانباران، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

درباره ی باران

بای بای

امروز خیلی کار داریم باران باید دختر خوبی باشی و مامان رو اذیت نکنی تا به کارام برسم اگه اذیتم کنی به کارامون نمی رسیم ها....... زود بر می گردم خداحافظ.
5 تير 1390

زیارت قبولی

پنجشنبه رفتیم خونه ی دوست بابا . قبلا که تو شکمم بودی با خونواده ی اونها که یه خونواده ی سه نفری بودن رفته بودیم مشهد از طرف کار بابا چون قبلا با هم همکار بودن ولی الان همکار نیستن فقط دوستن. سه نفری رفته بودن مکه ما هم رفتیم زیارت قبولی شون . یه دختر خوب و مهربون دارن به اسم یاس که همسن آجی بهاره. اول نشسته بودی سر پام و غریبی می کردی ولی بعد رفتی تو اتاق و هر چی عروسک داشت آوردی بیرون. خیلی بت خوش گذشت ولی خونشونو ریختی بهم. دیشب هم خونه بابا جون اینا حسابی با بهار و نازنین بازی کردی . کار جدید : پشت تلفن یکم با بابا حرف می زنی قبلا فقط گوش می دادی هر وقت چیزی بهت می دیم می گی دشت (یعنی دستت درد نکنه ) خیلی خلاصه و ...
4 تير 1390

درد دل مامان

      سلام باران عزیزم مامان ، یه کتابیو دارم می خونم که خیلی رو روحیه م تاثیر گذاشته، آخه مامانت خیلی احساساتیه مخصوصا که مطالب کتاب حقیقته یه زندگی نامه س. یه آدمایی که خیلی ادعای راستی و درستی شون می شه یه کارهایی می کنن خیلی غیر انسانی یه آدمایی رو متهم به مرگ می کنن که شاید واقعا حقشون نباشه. یه دادگاه هایی ترتیب می دن که متهم هیچ گونه حق دفاعی از خودش نداشته باشه. این روزا رسیدم به آخر کتاب و متهم که نقش اول این کتابه اعدام شد. اگه دختر گلمو ناراحت کردم ببخشید ولی دوست داشتم برات بگم .     از کارای خودت بگم که دیشب کلی برای مامان جون و بابا جون رقصیدی بابا جون دستاتو می گرفت و ...
1 تير 1390

خیلی مهربونی

الان بیداری ولی کاری به کار من نداری داری بازی می کنی و می خندی غذاتو خوردی یه نصفه موز هم خوردی شیرتو خوردی و شیشه شیر رو دادی دستم. غذا که می خواستم بت بدم اول آجی بهار رو صدا کردی گفتی بها بها بیا به به. بعدشم یک قاشق دهن تو می ذاشتم یه قاشق دهن بهار همیشه وقتی می خوایم غذا بخوریم همه مون باید دور میز نشسته باشیم تا تو شروع کنی غذا خوردن وگرنه یکی یکی صدامون می کنی که بیایم غذا بخوریم  این اخلاقت به خودم رفته از کوچیکیای من که تعریف می کنن یکی مهربونیمه می گن که دور سفره که می نشستیم تا بقیه شروع نمی کردن غذا خوردن تو شروع نمی کردی  یکی هم ماست خوردن (خیلی ماست دوست داشتم)یه روز که می خواستیم بریم تهران خو...
31 خرداد 1390

عکس

عکسای  باران رو تو ادامه ی مطلب ببینید                                                       ...
30 خرداد 1390

آب بازی و خطرات بعد از آن

با بهار رفتید تو حیاط آب بازی کنید استخری رو که خاله لیلا برات آورده بود رو با خودتون بردید چند دقیقه بعد صدای گریه ت بلند شد بهار داد می زد مامان از لب باران خون میاد بدو بدو رفتم طرف حیاط و دیدم که لبت پر خونه با آب شستمش . لبت یکم پاره شده بود حتما افتاده بودی از بهار هم که پرسیدم نمی دونست چی شده آخه روش طرف تو نبوده. ولی چون آب بازی رو دوست داری زیاد گریه نکردی . دیگه مجبور شدم تا آخر آب بازی بمونم تو حیاط خیلی گرم بود حتی رو سکو هم نمی شد نشد از بس داغ بود. بعد آب بازی آوردمت داخل حمومت کردم . مه مه خوردی و خوابیدی الان هم خوابی.   ...
30 خرداد 1390

فضول

سلام مامانی خوبی؟ مامان یه تصمیمی گرفته میدونی چیه  دیگه از این به بعد وقتی تو خوابی میام می شینم پای کامپیوتر یا کتاب خوندن پس اگه من رو حرفم موندم که سعی می کنم بمونم بدون که این موقع ها که برات نوشتم تو تو خواب ناز بودی می خواستم از فضولی هات بگم که وقتی بعدا خوندی خنده ت بگیره وقتی سرامیکا رو تمیز می کنم می دونی وقتی خیسه نباید پا بزاری از عمد پاتو می زاری رو سرامیکا و دست به کمر می ایستی و صدام می کنی  منم این جور مواقع هیچی نمی گم چون اگه بخندم فکر می کنی کار خوبی بعدا به خاطر عزیز شدن بیشتر این کارو انجام می دی اگر هم دعوات کنم که لج می کنی و بیشتر این کارو انجام می دی پس هیچی نمی گم تو هم خودت پ...
30 خرداد 1390

مهمون

سلام باران گلی مامان ... حالت خوبه؟ امروز حسابی خسته شدی  ببخشید آخه مهمون داشتیم دوستم با بچه هاش از بهبهان اومده بود و باید به مهمونام می رسیدم ولی تو هم دختر خوبی بودی خیلی خوب الان باید بلند شم برات اسپند دود کنم صبح از خواب بیدارت کردم "باران پاشو النا اومده" النا همسن خودته ولی قد و قواره ش از تو بزرگتره یعنی تو خیلی ریزه میزه ای   یکم صبحانه خوردید یکم با هم بازی کردید رفتید تو اتاق با بهار و ارشیا بازی کنید که البته بعضی وقتا راتون نمی دادن بعدشم ناهار رو آماده کردم یکم خوردی یا نخوردی غر غر ت شروع شد که خوابم میاد بردمت تو اتاق خوابندمت تا سه چار ساعت خوابیدی ولی النا مامانش ا...
28 خرداد 1390

چقد بابایی رو دوست داری...

الان ساعت1:15 بعد از نیمه شبه . تازه خوابیدی یکم بهارو اذیت کردی بعد شیر خوردی خوابیدی بهار گلی چقد تو رو تحمل می کنه بابا شب کاره . بابا که می خواست بره چقد پشت سرش گریه کردی کار امروزت نیست ها کار هر روزته حتی وقتی می خواد بره مغازه روبرو خرید کنه انقد گریه می کنی که بیشتر وقتا بغلت می کنه می برت تو هم گریه هات یدفه به خنده و قه قههه تبدیل میشه حالا پشت سر مامان گریه کردن عادی همه بچه ها اینطورین ولی پشت سر بابا بچه گریه نمی کنه فقط بای بای می کنه نه !! وقتی هم بابا از سر کار میاد خونه تا صدای در کوچه رو می شنوی هول می شی داد می زنی بابائی بابائی بدو بدو میری در حال بل...
27 خرداد 1390