بارانباران، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

درباره ی باران

خرید مانتو ی بهار

1390/6/1 23:52
نویسنده : مامان باران
1,940 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از ظهر  رفتیم بازار تا مانتوی بهار رو بگیریم چقدر هوا گرم بود چون آبامون از

  

صبح قطع بود بابا گفت بریم خونه مامان جون اینا تا من اونجا نماز بخونم پس اول

 

رفتیم خونه مامان جون اینا اونا هم بازار بودن و قبل از ما رسیدن خونه . تا می

 

 خواستم دست و روتو بشورم دیدم مامان جون اینا هم آب ندارن با آب تصفیه

 

 کارامونو انجام دادیم و بعد از کلی اصرار مامان جون که بارانو بزارینو برین

 

 رفتیم بازار البته با باران خانوم گل

 

 ترسیدم ناراحت بشی گریه کنی ما هم که زیاد نمی خواستیم تو بازار

 

بچرخیم بنابراین همه با هم رفتیم .

 

مامان جوون بم گفت که همه می خوایم احیا بریم حسینیه من منم برم باشون

 

ولی من با تو .....نه اصلا نمی شه همون پای تلویزیون بشینم بهتره.

 

 

 عبادات همگی قبول باشه


 

خیلی کرم بود اصلا نفس کشیدن سخت بود یعنی کسی تو اهواز تا کار واجبی

 

 نداره تواین فصل نباید از خونه بیرون بیاد 


خلاصه رفتیم مانتو فروشی و مانتو شلوار ومقنعه ی بهار رو گرفتیم و

 

 وقتی می خواستیم پولشو حساب کنیم یه لحظه برگشتم و یه آشنا دیدم باران جان

 

شهلا جوون رو دیدم دوست دوران دانشگامو خیلی از دیدنش خوشحال شدم

مثل اینکه بعد از ازدواج اومدن اهواز توی اون مکالمه ی کوتاه گفت که دو پسر

 

 داره یکی سوم دبستان ویکی پیش دبستانی بچه هاشو ندیدم دیگه نمی دونم

 

 همراش نبودن یا بودن

 

 خلاصه باهم شماره موبایل رد و بدل کردیم که بعدا در اسرع وقت با هم تماس

 

بگیریم و از حال هم با خبر شیم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان نازنین زهرا
2 شهریور 90 5:02
سلام واقعا خدا بهتون صبر بده توی این گرما و شرجی دارید روزه هم میگیرید صواب شما خیلی بیشتر از ماست
پدر شوهر من دیشب از دزفول اومدند میگفتند نمیشه نفس کشید چه برسه به اهواز مواظب دخمل ها ی نازت باش گرما زده نشن مانتوی بهار جونم مبارک باشه


مرسی
مسعود
2 آبان 90 10:15
سلام چه دختر نازی داری از طرف من ببوسش به وبلاگ منم سر بزن نظرتو بگو بعد اگه موافق بودی تبادل لینک کنیم