باران و مهد کودک
این روزا بازم وقتی می زارمت مهد پیش خاله مژگان گریه می کنی روزی هم که گریه نمی کنی یه بغضی می کنی که اگه های و هوی گریه کنی خیلی از اون بغض بهتره
آخه چرا خاله مژگان که خیلی مهربونه خیلی هم دوست داره
وقتی میای خونه بهت می گم خاله مژگان چکار کرد می گی اذیت کرد
بهت می گم مگه بهت شیر نداد بخوری می گی شیر داد میگم مگه بهت موز نداد بخوری می گی خوردم و............
ولی بعدش عصبانی می شی میگی نگو دوست نداری از خوبیاش بشنوی دوست داری همه باورشون بشه
که اونجا رو دوست نداری با تمام خوبی های خاله مژگان اونجا بهت خوش نمی گذره قربونت برم می خوای خونه باشی پیش مامان و بابا و آجی
عزیزم خوب منم می دونم هیچ جایی مثل خونه نیست اونم برای تو که انقدر کوچولویی ولی چکار کنم چاره ای ندارم.............
از اونجا که عاشق عکسی از مهد که آوردمت گفتی مامان عکس بگیر هر چی هم عکس می گرفتم بازم می گفتی عکس بگیر