شروع مدرسه ها و مهد کودک باران
سلام عزیز مامان که این چند روز حسابی دلم برات کباب شد نمی دونی با چه حالی می رفتم مدرسه ولی واقعا تبریک می گم به خودم که انقدر دخترم منطقیه .
بزار از اولش برات بگم .
با شروع مدرسه ها از روز یکشنبه سوم مهر جدایی ما هم از هم شروع شد این تابستونی حسابی به هم عادت کرده بودیم و حالا من باید دختر گلمو بزارم پیش خاله مژگان انقدر پارسال از خاله مژگان راضی بودیم که تصمیم گرفتیم امسال هم همونجا بزاریمت
خلاصه ما رسیدیم در خونه ی خاله مژگان اینا که تو یدفه تنت شروع کرد لرزیدن همه چی رو به خاطر اوردی و میدونستی که اینجا جاییه که مامان بات نمیاد خیلی غصه خوردم برات کاش انقدر باهوش نبودی
خلاصه با کلی گریه رفتی بغل خاله و ما بهار رو بردیم مدرسه بعدشم که خودم رفتم مدرسه
از مدرسه زنگ زدم احوالتو بپرسم که فهمیدم کلی شیر اوردی بالا خیلی ناراحت شدم ولی خدا رو شکر به خیر گذشت و همون یه بار بود ظهر که اومدم دنبالت با یه بغضی اومدی تو بغلم و اینطور که خاله مژگان می گفت خیلی گریه کردی
فردای اونروز یعنی چهارم مهر بازم گریه کردی ولی این دفه توی خونه یکم آرومتر بودی بنا به گفته های خاله مژگان
توی خونه اگه اسم از مهد کودک یا خاله مژگان یا دوستای مهد کودکت می اوردیم عصبی می شدی و می زدی زیر گریه
سه شنبه که بردمت مهد اول یکم گریه کردی ولی بعد بت گفتم مامان برو با دوستات بازی کن خودم زود میام دنبالت انگار آروم شدی یدفه گریه ت بند اومد رفتی بغل خاله مژگان و گریه نکردی ولی دیدن قیافه ی مظلومت خیلی اذیتم می کرد
امروز دیگه دختر خوبم تسلیم سرنوشتش شد و پرید تو بغل خاله مژگان نه با علاقه می دونست چاره ای جز این نداره
خیلی زودتر از اونچه فکر می کردم با واقعیت کنار اومدی
آفرین به دختر عزیزم