بارانباران، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

درباره ی باران

طوطی

این روزا باران گل من شدی عینه یه طوطی هر چی می گیم تکرار می کنی با اون شیرین زبونی خودت ما هم چون خوشمون میاد تند و تند کلمه می گیم تا تو تکرار کنی به پتو می گی پپو هر کس لباس می پو شه بهش می گی اندازس ؟ تا ازت تعریف می کنیم مثلا خجالت می کشیو و سرتو میندازی زیر . دیشب رفتیم پارک یکم سرسره بازی کردی و تاب بازی یکمم آش رشته خوردی هر چی بهت گفتم به مامان جون بگو دستت درد نکنه روت نشد.     جالب اینجا بود که دورو برمون پر بود از بچه های همسن و سالت که همه توی آلاچیق جمع شده بودین خیلی سعی کردی با بچه ها دوست بشی منم خوشم اومد از این روحیه ی  اجتماعی بودنت این آقا کوچولو هم دوست جدیدته که...
1 مرداد 1390

راه اندازی استخر

امروز استخر بهارو راه اندازی کردم تا این دو ماه تابستون که هوا هم خیلی گرمه بریدو حسابی آب بازی کنید عاشق آب بازی هستی برای ما زیاد عجیب نیست چون بهار هم همینطور بود و هست. خلاصه استخرو پر آب کردم و با بهار رفتید و بازی کردید ولی چون فضولی می کردی و همش راه می رفتی و می افتادی ترسیدم و از آب اوردمت بیرون خیلی گریه کردی . شیر خوردی و خوابیدی. عمه مهناز و عمو رضا امروز رفتند ولی بچه ها رو با خودشون نبردند حالا دیگه باید رسیده باشند.   ...
27 تير 1390

تبریک نیمه ی شعبان

*  بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد *                  * دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد*   *بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا *                    * ز پشت پرده غیبت به ما نظر دارد*     **((میلاد منجی عالم بشریت بر منتظران آن حضرت مبارک)) **     ...
26 تير 1390

دزفول

سلام باران گلی بالاخره دیروز بعد از کلی تصمیم گیری های جور واجور رفتیم دزفول تصمیم گیری های ما سر رفتن یا نرفتن بود بابایی که از خداشه یه نفر تو خانواده بگه نریم چون همش از خونه بیرونه و تنها آرزوش اینه که یه روز از صبح تا شب تو خونه لم بده و استراحت کنه منم که حالم خوب نبود و وقتی حالم خوب نیست اصلا حوصله ی گردشای دسته جمعی رو ندارم . قرار بود با تمام عمه ها و عمو های بابا با پسرا و دختراشون با عروسا و داماداشون و با تمام نوه هاشون بریم که شاید روی هم شصت هفتاد نفری بودیم . ولی بهار و بگی از خداش بود ما بریم دزفول و ساحل رود دز که به اصطلاح خودمون علی کله . خوب به خاطر بهارم که شده نمی شد نریم و رفتیم. صبح ساعت هفت و ن...
25 تير 1390

دیگه بزرگ شدی

الان که دارم این مطالب رو می نویسم بهار رفته خونه مامان جون اینا که با دختر عمه هاش بازی کنه و ما جای خالیشو واقعا احساس می کنیم . و تو دختر گلم بر عکس انتظار من که فکر می کردم خونه رو بزاری رو سرت و حسابی گریه کنی ایستادی دم در و بای بای کردی وقتی بهت می گم بهار کجاست می گی دده . دیروز رفتیم خونه مریم جون ( دختر داییم ) بازم طبق معمول غریبی می کردی و تا باهات حرف می زد  زمینو نگاه می کردی پیش بند برات بستم میوه بخوری پیشبندو در آوردی جمعش کردی تو دستت رفتی زیر میز و شروع کردی گردگیری میز .  بهار هم تنها بود هم صحبتی نداشت چون نجمه نیومده بود و خاله معصومه تنها اومده بود. به من که خوش گذشت ساعت نه هم بلند شدیم اومدیم ...
23 تير 1390

یه اتفاق غیر منتظره

دیروز به خاطر من و شما بابا تصمیم گرفت توی گرما ما رو ببره بازار البته قبلش خیلی از هوای گرمو اینکه اذیت می شیدو ... گفت و گفت ولی ما تصمیممونو گرفته بودیم آخه دو تا شلوار خوشگل برات خریده بودم که هنوز بلوز مناسبی که  باهاشون بپوشی گیرم نیومده بود خلاصه بابا مارو برد بازار و تصمیم گرفتیم که بازار خیابون امام بریم. رفتیم بازار و با دردسر اون لباسایی که می خواستم برات خریدم البته بازم آنچنان باب دلم نبود ولی می خواستم دیگه پرونده بسته بشه بابا هم خیلی خسته بود اگه من بهانه ی الکی می آوردم ناراحت می شد . بعدشم رفتیم یکم میوه و خوراکی خریدیمو و اومدیم طرف ماشین . بابا تا رفت تو ماشین گفت دزد اومده ولی من چون شیشه نشکسته بود و علائمی م...
20 تير 1390

اومدن عمه اینا به اهواز

دیروز صبح عمه با عمو رضا با بچه ها با ماشین خودشون به سمت اهواز حرکت کردند چون جاده ی جدید ساخته شده به لطف خدا بعدازظهر اهواز بودند تقریبا یک سال و نیم بود که ندیده بودیمشون . پارسال عید به خاطر کنکور شادی و شهرزاد به اهواز نیومدن . ما هم قرار گذاشتیم ساعت 11 شب بریم خونه مامان جون ببینیمشون . وقتی رسیدیم بچه ها همه با خوشحالی دویدن دم در ولی تو نمی شناختیشون وقتی اونا رو دیده بودی سه ماهت بود و الان به لطف خدا یک سال و 7 ماه . طبق معمول غریبی کردی بغلشون نمی رفتی ولی آخراش بهتر شدی تا ساعت 1 نصفه شب اونجا بودیم و وقتی اومدیم خونه فقط گریه می کردی آخه از وقت خوابت یک ساعت گذشته بود من هم اولین کاری که کردم جنابعالی رو خوابندم. ...
15 تير 1390

مسافرت

یکشنبه خیلی کار داشتم و نتونستم زیاد توضیح بدم تو هم که دختر خوبی بودی زیاد اذیت نکردی تمام وسایلمونو جمع کردیم و چون بابا خسته بود و کارامون تا 3 نصفه شب ادامه داشت چیدن وسایل تو ماشین موکول شد به فردا صبح . دوشنبه صبح ساعت 5 صبح از خواب بیدار شدیم و بعد از خوندن نماز وسایل رو تو ماشین جاسازی کردیم و رفتیم خونه مامان جون اینا و با بابا جون و مامان جون رفتیم به سمت نهاوند . تو راه خیلی خوش گذشت یکم بغل من بودی یکم بغل مامان جون یکم هم می رفتی جلو بغل بابا جون . تو مسافرت یاد گرفته بودی به مامان جون می گفتی مامان جی و به بابا جون می گفتی بابا جی . ما رو بگو که چقد ذوق می کردیم . ساعت 8:30 تو اندیمشک برای صرف صبحانه یک ساعتی توقف کردیم...
12 تير 1390