بارانباران، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

درباره ی باران

یه کلمه ی جدید

این روزا هر روز که از خواب بیدار می شی چند تا کلمه ی جدید رو یاد میگیری و تکرار می کنی و ما کلی خوشحال می شیم یه روز می گی چایی یه روز میگی لنلی(صندلی) اتاد  (افتاد)جمعه هم که رفته بودیم خونه ی عمو مسعود اینا وقتی دیگه خواستیم بیایم خونه دم در منتظر بودیم تا بابا ماشینو بیاره بیرون به اونور خیابون اشاره کردیو گفتی هاپ هاپ هاپ اول فکر کردم تشنته و آب می خوای آخه تو خیلی آب می خوری ولی بعد دیدم با اون انگشت کوچیکت داری به گربه اشاره میکنی و میگی هاپ هاپ ..... وقتی رسیدیم خونه این چند تا عکسو ازت گرفتم             &nbs...
1 خرداد 1390

شربت باریج

دیشب برا باران شربت باریج گرفتم که اگه خدا بخواد رو اشتهاش تاثیر بزاره از امروز صبح شروع کردم نیم ساعت قبل از هر وعده غذا بش می دم فعلا که احساس نمی کنم تاثیر گذاشته باشه ولی چند روز ادامه می دم ببینم چی می شه . ...
30 ارديبهشت 1390

باران ریزه میزه

همیشه موقعی که تو شکمم بودی از خدا می خواستم که یه بچه ی صحیح و سالم بهم بده خدا رو هزار مرتبه شکر کردم وقتی که تو رو بهم داد. یاد گرفتی وقتی بهت میگیم باران چند کیلویی میری رو ترازو و می گی هشت. آخه یه چند ماهی میشه که هر موقع وزنت می کنم هشت کیلو و نیم هستی. حالا کی میخوای یکم تپل مپل بشی خدا می دونه.     هله ووله خوردنت خوبه ولی غذا خوردنت نه . ...
27 ارديبهشت 1390

غذا خوردن باران

امروز ناهار کتلت درست کردم . بعضی وقتا کتلتو خوب می خوری. امروز هم از اون روزا بود .برات مثل خودم و بهار بشقاب گذاشتم قاشق و چنگال گذاشتم تو هم مثل ما شروع کردی خوردن البته نه مثل مثل ما. تو با دست می خوردی خوب هم خوردی دو تا کتکت خوردی نوش جانت وقتی غذا خوب می خوری من خیلی خوشحال می شم مامان جان همیشه خوب بخور عزیز دلم تا زود بزرگ بشی.    
26 ارديبهشت 1390

باران زده ی من...

منتظر نباش كه شبي بشنوي ، از اين دلبستگي هاي ساده دل بريده ام ! كه عزيز باراني ام را ، در جاده اي جا گذاشتم ! يا در آسمان ، به ستاره ي ديگري سلام كردم ! توقعي از تو ندارم ! اگر دوست نداري ، در همان دامنه ي دور دريا بمان ! هر جور راحتي ! باران زده ي من ! همين سوسوي تو از آن سوي پرده ي دوري براي روشن كردن اتاق تنهاي ام كافي است ! من كه اين جا كاري نمي كنم ! فقط گهگاه گمان دوست داشتنت را در دفترم حك مي كنم ! همين ! اين كار هم كه نور نمي خواهد ! مي دانم كه به حرفهايم مي خندي ! حالا هنوز هم وقتي به تو فكر مي كنم ، باران مي آيد ! صداي باران را مي شنوي ؟       ...
24 ارديبهشت 1390

درباره ی باران

باران کوچولو روز دوشنبه ١٣٨٨/٩/١٦ ساعت ١١ صبح در یک روز بارانی در بیمارستان اروند اهواز دیده به جهان گشود. قد ٤٦ سانت و وزن دو کیلو و ششصد و پنجاه گرم انتخاب اسم باران هیچ ربطی به باران روز تولدش نداشت و ما این اسم رو قبل از تولدش براش انتخاب کرده بودیم. باران هنگام تولد خیلی خوشگل , سفید و خنده رو بود.   ...
24 ارديبهشت 1390

شیطونی های باران

من بهار هستم خواهر بزرگترت که خیلی دوست دارم توهم منو خیلی دوست داری ولی خیلی اذیتم میکنی هر چی دستم میگیرم میخوای , اطاقم ریخت و پاش می کنی, اسباب بازیهامو خراب می کنی ولی اشکال نداره بزرگ شدی دختر خوبی میشی. بازی کردن تو حیاطو خیلی دوست داری امروز که رفتیم تو حیاط بازی کنیم تو به راه آب دست زدی منم خیلی ناراحت شدم ولت کردم تو حیاط اومدم داخل بعد تو هم اومدی داخل و یک کار جدید کردی کفشاتو دروردی گذاشتی تو جا کفشی الان هم خوابیدی چند روز پیش جشن الفبای من بود تو رو گذاشتیم پیش خاله مژگان و ما (من و مامان)رفتیم مدرسه. ...
24 ارديبهشت 1390