باران قلدر
بالاخره خوابیدی خوابای خوب ببینی عزیزم
ولی چرا آجی بهار اومد پیشت بخوابه بش گفتی
اونور اونور آخه دختر انقدر قلدر
منم به آجی گفتم تو رو خدا برو اونور تا
باران بخوابه ولی خیلی از دستت ناراحت شدم
دیروز پریروزا دقیق بگم پنجشنبه ی گذشته می خواستیم بریم بازار
(همیشه دوست داشتم بازار ببرمت چون احساس می کنم روحیه ت
عوض می شه خیلی از مامانا بهم میگن اشتباه می کنی ولی من دلم
نمیاد برا بازار رفتن از خودم جدات کنم)سعی کردی کفشاتو خودت
بپوشی خیلی تلاش کردی بازم خوبه انقدر پشتکار داری
ولی نتونستی کفشاتو پات کنی مامانت که من باشم کفشاتو پات کرد
و رفتیم دده.
تو بازار هم خسته شدی تو مغازه سر و صدا راه انداختی من و بهار از تو
مغازه آوردیمت بیرون
گذاشتمت روی زمین تا بابا خریدشو می کنه یه عکس ازت بگیرم ولی شما
خودتو پهن کردی کف زمین ولی من عکسمو گرفتم (ولی فکر کنم هر کی رد
شده پیش خودش گفته این مامانه یه چیزیش میشه)
الآن تو و بهار خوابید بابا هم شب کاره و من تنهام.