بارانباران، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه سن داره

درباره ی باران

بدون عنوان

1390/3/9 20:48
نویسنده : مامان باران
404 بازدید
اشتراک گذاری

امروز بازم مجبور شدم صبح زود خواب زده ت کنم و بزارمت خونه مامان جون

                                             ببخشیدعزیز دلم

وقتی رفتی بغل باباجون گریه کردی (کلا اخلاقت اینطوریه وقتی خوابت میاد 

فقط مامانتو می خوای قربونت برم)

ناراحت شدم که گریه کردی ولی چاره ای نداشتم باید زود می رفتم آخه هم

دیرم شده بود هم آژانس دم در منتظر بود

وقتی ساعت ده اومدم دنبالتون هنوز خواب بودی

(بهار گفت اولش بد جوری گریه کردی بعد رفتی تو بغل

بهارو خوابیدی )

بعضی وقتا به خودم می گم کاش منم سر کار نمی رفتم و بچه هام انقدر

زجر نمی کشیدن مثل خیلی از مامانا تو خونه بودم هر چقد دلت می خواست

می خوابیدی بعد بلند میشدی دستو روتو می شستم مامیتو عوض می کردم

بت صبونه می دادم ........ولی از این حرفا گذشته از خونه نشستن هم خوشم

نمیاد.

می گذره این یکی دو سال و دیگه انقد مث الآن بهم احتیاج نداری مگه نه مامان !!!

 

الآن هم که رفتی تو حیاط با بهار دوچرخه سواری کنی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

بابای ایلیا
9 خرداد 90 21:17
باسلام وبلاگ جالبی دارید خوشحال میشم از وبلاگم دیدن کنید