بارانباران، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

درباره ی باران

چقد بابایی رو دوست داری...

1390/3/27 2:14
نویسنده : مامان باران
354 بازدید
اشتراک گذاری

الان ساعت1:15 بعد از نیمه شبه . تازه خوابیدی یکم بهارو اذیت کردی بعد

شیر خوردی خوابیدی بهار گلی چقد تو رو تحمل می کنه

بابا شب کاره . بابا که می خواست بره چقد پشت سرش گریه کردی کار امروزت نیست

ها کار هر روزته

حتی وقتی می خواد بره مغازه روبرو خرید کنه انقد گریه می کنی که بیشتر وقتا بغلت

می کنه می برت تو هم گریه هات یدفه به خنده و قه قههه تبدیل میشه

حالا پشت سر مامان گریه کردن عادی همه بچه ها اینطورین ولی پشت سر بابا بچه

گریه نمی کنه فقط بای بای می کنه نه !!

وقتی هم بابا از سر کار میاد خونه تا صدای در کوچه رو می شنوی هول می شی داد

می زنی بابائی بابائی

بدو بدو میری در حال بلد هم که نیستی در حالو باز کنی دوباره بدو بدو میای دست به

دامن منو بهار میشی که بدویید درو باز کنید بابا اومده خیلی نازی خیلی ماهی عزیز دلم

بازم برات بگم...

عکس عروسی منو بابا که به دیواره وقتی نگاش می کنی انگار نه انگار که من جفت

بابا ایستادم فقط می گی بابائی

یه عکس دسته جمعی هم داریم خونه بابا جون اینا که بین این همه آدم فقط می گی

بابائی انگار عکس تکی باباس

البته بابایی هم کم نمی ذاره وقتی خسته و کوفته ساعت 10 شب از سر کار میاد انقد

از سر و کولش بالا می ری که خودت خسته میشی

بابای مهربونی داری ها  قدرشو بدون باشه

چهارشنبه عصری هماهنگ کرده بودیم با همکارام که بریم خونه خانم سروش خانم

سروش یکی از همکارامه که تازه خونه خریده بود ما هم می خواستیم به اصطلاح 

بریم  خونه مبارکی

اول نمی خواستم برم چون هم خودم سرم درد می کرد هم تو تازه واکسن زده بودی

ولی به اصرار مامان پریا رفتیم خونشون طبقه ی سوم بود باید با آسانسور می رفتیم

عجیب باران جون از آسانسور خیلی می ترسی وقتی در آسانسور رو می بینی می

زنی زیر گریه سوار که شدیم و حرکت کرد یک گریه ی وحشتناکی راه انداختی که صد

برابر شدیدتر از گریه ی واکسنت بود اگه برا واکسنت اینطور گریه می کردی تعجب

نمی کردم

خلاصه از آسانسور پیاده شدیم و گریه ی تو بند اومد

اولش خیلی احساس غریبی می کردی ولی بعدش با بچه ها دوست شدی بدو بدو می

رفتی تو اتاق بدو بدو می اومدی بیرون می گفتی مامایی مامایی ( یعنی ببین من دارم

با دوستام بازی می کنم خوشحالم ) دوباره بدو بدو می رفتی تو اتاق ساعت 8:30

دقیقه هم برگشتیم خونه بابا هنوز نیومده بود

پنجشنبه هم گذشت و مامان برا بابا هیچ کاری نکرد فقط یه کیک درست کردم تزیینش

کردم و روش نوشتم پدر جان روزت مبارک خوب با وجود تو و این هوای گرمو واکسنتو

.... نرسیدم چیزی بخرم

ولی اصلش اینه که باید آدم محبتشو یه جوری نشون بده که ما هم با حداقل کار نشون

دادیم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)