بارانباران، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه سن داره

درباره ی باران

باران و شیرین زبونی های جدید 2

سلام دخترم سلام عزیزم سلام گلم خیلی خیلی دوست دارم می دونستی ............     این روزا که داره دو سالتم یواش یواش تموم می شه خیلی شیرین زبون شدی البته فقط جلوی خودمون جلوی بقیه انگار زبونت موش خورده هیچی نمی گی ما هم انقد با آب و تاب تعریف می کنیم که دل همه آب می یفته    چند روز پیش بابا با دستش زد رو دماغت به بابا گفتی :"نتن بابا نتن بابا نتن نتن دماغ اوبه ........"   صداتم خیلی خوشکله که نمی تونم با نوشتن خوشکلی شو به همه نشون بدم ولی خودم همیشه ازت فیلم می گیرم   اون هفته پنجشنبه می خواستم برم فوق العاده تصمیم بر این بود که تو رو ببرم مهد و بهار ببرم خونه خاله ژیلا برای تو عروسک قر...
16 آبان 1390

باران و پروژه ی عکس گرفتن

باران این روزا عاشق عکس گرفتنه چه ازش عکس بگیریم چه ازمون عکس بگیره اگه دوربین دستمون باشه که ازش عکس می گیریم اگه دوربین دستمون نباشه اداشو با دستمون در می یاریم باران هم از رو نمی ره می گه یتی دیده یتی دیده ولی بعضی وقتا که لج می کنه فیلمی میشه برا خودش                                   ولی بعد از کلی تلاش بالاخره موفق شدم    عکس بعدی رو یکم روش کار کردم     وقتی از باران عکس می گیریم هنوز کارمون تموم نشده می پره جلو می گه بینم بینم   ...
29 مهر 1390

عکس مربوط به پست قبلی

باران هر روز ساعت 6:30 بلند می شه از خواب و اصلا دیگه مامانی رو اذیت نمی کنه الان هم آماده ست و منتظر آژانسیم که بریم مهد کودک باران از مهد کودک برگشته به به هم خریده می خواستم برات رنگارنگ بخرم قبول نکردی گفتی نیخوام پفک می خوام   دیشب رفتیم بازار و بهار یه بیبی بورن خرید برای تو هم چند تا خرس کوچولو خریدیم بیچاره بهار اصلا نزاشتیش بازی کنه . دیگه خواهر کوچولویی مثل جنابعالی این چیزا  رو هم داره ...
29 مهر 1390

ماجرای مسافرت به کرج و شمال

الان دو روزه که از مسافرت برگشتیم یه مسافرت 12 روزه به کرج و تهران و شمال . چهارشنبه روز عید فطر که برابر با نهم شهریور ماه بود با عمو مسعود اینا و عمو مهرداد  راهی کرج شدیم البته با شادی چون شادی اهواز مونده بود با ما برگشت کرج .                     اینجا خرم آباد که برای صبحانه نگه داشته بودیم تقریبا اوایل شب بود که رسیدیم کرج خسته ی خسته ولی با دیدن عمه مهناز اینا خستگی رو زیاد احساس نکردیم . پنجشنبه صبح استراحت کردیم و عصرش رفتیم باغ عقیق . جمعه هم به طالقان رفتیم .همراه دایی منصور اینا که با خانواده ی خانمش بود . ما هم ...
22 شهريور 1390

یه کار خطرناک (بازی با کبریت

همیشه عادت داری پا بلندی می کنی و کبریتا رو از بغل گاز بر می داری و شروع می کنی با کبریتا بازی کردن می ریزی تو لیوان و می ریزی رو زمین و.....   این دفعه هم مثل دفعه های دیگه رفتی کبریتا رو اوردی و گفتی مامان اُشن اوف(روشن کن که من فووت کنم)منم گفتم نه مامان خطرناکه که یه دفعه کبریتو کشیدی به جعبه و کبریت روشن شد از ترس اول کبریتو زدی به صورتت بعدشم انداختیش رو پای من . هم صورتت یه کوچولو سوخت هم پای من خیلی ترسیدیم ولی دیگه فهمیدی که کبریت خطرناکه این عکس امروزه یکم خشک شده و قرمز ولی عکس زیری مال همون موقعس   ...
3 شهريور 1390

وعده های مادرانه

  امروز وقتی دنبال بابا گریه کردی برای اینکه این مرواریدای خوشکل از اون چشمای نازت بیشتر از اینا نریزه بهت قول آب بازی دادم رفتید و با بهار آب بازی کردید ولی آب بازیت زیاد طول نکشید هی می گفتی بیرون می اوردمت بیرون می گفتی آب بازی . فکر کنم ده باری این کارو تکرار کردی در عرض نیم ساعت دیگه خسته شدم تو گرما سر درد هم گرفتم مدام هم که از توی آب به من بیچاره آب می پاشیدی منم از تو آب اوردمت بیرون البته قبلش بهت قول بستنی دادم که بدون گریه اومدی بیرون . بعد از حموم موهاتو سشوار کشیدم بعدشم بهت بستنی دادم وقتی بستنیت تموم شد گفتی هنو دوباره ظرفتو پر کردم خوردیش و گفتی هنو  . دخمل گلم بستنی زیادش ضرر داره دیگه باید چیکار می کردم ک...
24 مرداد 1390

گل مامان باران خانم

سلام عزیزم (دالـــــــــــــــــی) الان قبل از اینکه بخوابی داشتی تاب تاب عباسی می خوندی کاری به کسی نداشتی راه می رفتی و واسه خودت زمزمه می کردی بابا که میاد خونه می خواد یه استراحتی بکنه و بره دوباره سر کار ول کن بابا نبودی همش می گفتی بغل دده بابا هم یکم بغلت کرد ولی به یکم راضی نبودی دیشب هم که فیلمی شده بودی بابا می خواست بره از روبرو برات پمپرز بخره کلی گریه کردی و منم اسرار به بابا که ببرش ولی بابا رفت و تو رو نبرد وقتی برگشت خونه انقد گریه کردی که بابا بردت و برات پفک خرید وقتی از خیابون می خواست ردت کنه دوباره گریه کردی که می خوام خودم راه برم دیگه فکر کنم بابا فهمیده من تو خونه از دستت چی می کشم اونم با زبون روزه (شو...
20 مرداد 1390

طوطی

این روزا باران گل من شدی عینه یه طوطی هر چی می گیم تکرار می کنی با اون شیرین زبونی خودت ما هم چون خوشمون میاد تند و تند کلمه می گیم تا تو تکرار کنی به پتو می گی پپو هر کس لباس می پو شه بهش می گی اندازس ؟ تا ازت تعریف می کنیم مثلا خجالت می کشیو و سرتو میندازی زیر . دیشب رفتیم پارک یکم سرسره بازی کردی و تاب بازی یکمم آش رشته خوردی هر چی بهت گفتم به مامان جون بگو دستت درد نکنه روت نشد.     جالب اینجا بود که دورو برمون پر بود از بچه های همسن و سالت که همه توی آلاچیق جمع شده بودین خیلی سعی کردی با بچه ها دوست بشی منم خوشم اومد از این روحیه ی  اجتماعی بودنت این آقا کوچولو هم دوست جدیدته که...
1 مرداد 1390