بارانباران، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

درباره ی باران

ماجرای مسافرت به کرج و شمال

الان دو روزه که از مسافرت برگشتیم یه مسافرت 12 روزه به کرج و تهران و شمال . چهارشنبه روز عید فطر که برابر با نهم شهریور ماه بود با عمو مسعود اینا و عمو مهرداد  راهی کرج شدیم البته با شادی چون شادی اهواز مونده بود با ما برگشت کرج .                     اینجا خرم آباد که برای صبحانه نگه داشته بودیم تقریبا اوایل شب بود که رسیدیم کرج خسته ی خسته ولی با دیدن عمه مهناز اینا خستگی رو زیاد احساس نکردیم . پنجشنبه صبح استراحت کردیم و عصرش رفتیم باغ عقیق . جمعه هم به طالقان رفتیم .همراه دایی منصور اینا که با خانواده ی خانمش بود . ما هم ...
22 شهريور 1390

یه کار خطرناک (بازی با کبریت

همیشه عادت داری پا بلندی می کنی و کبریتا رو از بغل گاز بر می داری و شروع می کنی با کبریتا بازی کردن می ریزی تو لیوان و می ریزی رو زمین و.....   این دفعه هم مثل دفعه های دیگه رفتی کبریتا رو اوردی و گفتی مامان اُشن اوف(روشن کن که من فووت کنم)منم گفتم نه مامان خطرناکه که یه دفعه کبریتو کشیدی به جعبه و کبریت روشن شد از ترس اول کبریتو زدی به صورتت بعدشم انداختیش رو پای من . هم صورتت یه کوچولو سوخت هم پای من خیلی ترسیدیم ولی دیگه فهمیدی که کبریت خطرناکه این عکس امروزه یکم خشک شده و قرمز ولی عکس زیری مال همون موقعس   ...
3 شهريور 1390

پیشرفتهای روزانه ی باران 2

  هر روز که بیدار می شی از خواب و یه روز تازه رو شروع می کنی احساس می کنم که خیلی تغییر کردی و کلی چیز تازه تر یاد گرفتی البته بچه ها تو این سن و یکی دو سال بعدش اینطورین مغزشون تمام کارها و حرفا رو ضبط می کنه و کم کم تحویل می ده جدیدا خیلی از کلمه ی نتـــــــــــوووووون استفاده می کنی دست بت می زنیم می گی نتـــــــووووون می برمت حموم سرتو می شورم می گی نتــــــــــــووووون وووو.......... تازه نیخامم یاد گرفتی باران بیا اینجا نیخام باران این کارو بکن نیخام و ..............     عمو زنجیر باف اولین شعری بود که یاد گرفتی البته فقط بله هاشو خیلی کوچولو بودی که ما برات می خوندیم تو هم می گف...
3 شهريور 1390

خرید مانتو ی بهار

بعد از ظهر  رفتیم بازار تا مانتوی بهار رو بگیریم چقدر هوا گرم بود چون آبامون از    صبح قطع بود بابا گفت بریم خونه مامان جون اینا تا من اونجا نماز بخونم پس اول   رفتیم خونه مامان جون اینا اونا هم بازار بودن و قبل از ما رسیدن خونه . تا می     خواستم دست و روتو بشورم دیدم مامان جون اینا هم آب ندارن با آب تصفیه     کارامونو انجام دادیم و بعد از کلی اصرار مامان جون که بارانو بزارینو برین     رفتیم بازار البته با باران خانوم گل    ترسیدم ناراحت بشی گریه کنی ما هم که زیاد نمی خواستیم تو بازار   ...
1 شهريور 1390

روز اول شهریور

امروز باید می رفتم مدرسه آخه ما باید اول شهریور حضور خودمونو     اعلام کنیم.    ولی من نرفتم آخه کسی نبود که تو و بهار رو بزارم پیشش رومـــــ     نبود با شما دو تا برم مدرسه واسه یه امضا.    خلاصه نرفتم و طبق معمول تا ظهر خوابیدیم.   حالا اگه لازم شد فردا می ریم همه با هم خانوادگی .   امروز هم شاید بریم بازار برای مانتوی آجی بهار . ...
1 شهريور 1390

گوشواره های دخترم

این عکسا رو روز چهارشنبه گرفتیم همون روز که بردیمت دکتر حالت خیلی بد بود و همون موقع هم گوشاتو سوراخ کردیم دیگه من هم باید دارو هاتو می دادم هم باید به گوشات الکل می زدم تو هم که اصلا با مامان راه نمی اومدی روزای عادی ماشالله خیلی اذیت می کنی حالا دیگه حق به دستت بود و مریض بودی خلاصه دو روز به گوشات الکل زدم و به فرمایش خاله لیلا تو گوشت دورشون دادم که به گوشت نچسبن حالا هم که دارم با پماد چربشون می کنم الحمد الله حالا حالت خیلی بهتر شده ولی هنوز باید دارو بخوری گوشواره هم خیلی وقته می خوایم برات بخریم که نخریدیم حالا هم که طلا ماشالله شده گرمی 60000 تومان چقد پول بی ارزش شده که هر چی صفر بذاریم تموم نمی شه. ...
30 مرداد 1390