بارانباران، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

درباره ی باران

یه اتفاق غیر منتظره

دیروز به خاطر من و شما بابا تصمیم گرفت توی گرما ما رو ببره بازار البته قبلش خیلی از هوای گرمو اینکه اذیت می شیدو ... گفت و گفت ولی ما تصمیممونو گرفته بودیم آخه دو تا شلوار خوشگل برات خریده بودم که هنوز بلوز مناسبی که  باهاشون بپوشی گیرم نیومده بود خلاصه بابا مارو برد بازار و تصمیم گرفتیم که بازار خیابون امام بریم. رفتیم بازار و با دردسر اون لباسایی که می خواستم برات خریدم البته بازم آنچنان باب دلم نبود ولی می خواستم دیگه پرونده بسته بشه بابا هم خیلی خسته بود اگه من بهانه ی الکی می آوردم ناراحت می شد . بعدشم رفتیم یکم میوه و خوراکی خریدیمو و اومدیم طرف ماشین . بابا تا رفت تو ماشین گفت دزد اومده ولی من چون شیشه نشکسته بود و علائمی م...
20 تير 1390

اومدن عمه اینا به اهواز

دیروز صبح عمه با عمو رضا با بچه ها با ماشین خودشون به سمت اهواز حرکت کردند چون جاده ی جدید ساخته شده به لطف خدا بعدازظهر اهواز بودند تقریبا یک سال و نیم بود که ندیده بودیمشون . پارسال عید به خاطر کنکور شادی و شهرزاد به اهواز نیومدن . ما هم قرار گذاشتیم ساعت 11 شب بریم خونه مامان جون ببینیمشون . وقتی رسیدیم بچه ها همه با خوشحالی دویدن دم در ولی تو نمی شناختیشون وقتی اونا رو دیده بودی سه ماهت بود و الان به لطف خدا یک سال و 7 ماه . طبق معمول غریبی کردی بغلشون نمی رفتی ولی آخراش بهتر شدی تا ساعت 1 نصفه شب اونجا بودیم و وقتی اومدیم خونه فقط گریه می کردی آخه از وقت خوابت یک ساعت گذشته بود من هم اولین کاری که کردم جنابعالی رو خوابندم. ...
15 تير 1390

مسافرت

یکشنبه خیلی کار داشتم و نتونستم زیاد توضیح بدم تو هم که دختر خوبی بودی زیاد اذیت نکردی تمام وسایلمونو جمع کردیم و چون بابا خسته بود و کارامون تا 3 نصفه شب ادامه داشت چیدن وسایل تو ماشین موکول شد به فردا صبح . دوشنبه صبح ساعت 5 صبح از خواب بیدار شدیم و بعد از خوندن نماز وسایل رو تو ماشین جاسازی کردیم و رفتیم خونه مامان جون اینا و با بابا جون و مامان جون رفتیم به سمت نهاوند . تو راه خیلی خوش گذشت یکم بغل من بودی یکم بغل مامان جون یکم هم می رفتی جلو بغل بابا جون . تو مسافرت یاد گرفته بودی به مامان جون می گفتی مامان جی و به بابا جون می گفتی بابا جی . ما رو بگو که چقد ذوق می کردیم . ساعت 8:30 تو اندیمشک برای صرف صبحانه یک ساعتی توقف کردیم...
12 تير 1390

بای بای

امروز خیلی کار داریم باران باید دختر خوبی باشی و مامان رو اذیت نکنی تا به کارام برسم اگه اذیتم کنی به کارامون نمی رسیم ها....... زود بر می گردم خداحافظ.
5 تير 1390

زیارت قبولی

پنجشنبه رفتیم خونه ی دوست بابا . قبلا که تو شکمم بودی با خونواده ی اونها که یه خونواده ی سه نفری بودن رفته بودیم مشهد از طرف کار بابا چون قبلا با هم همکار بودن ولی الان همکار نیستن فقط دوستن. سه نفری رفته بودن مکه ما هم رفتیم زیارت قبولی شون . یه دختر خوب و مهربون دارن به اسم یاس که همسن آجی بهاره. اول نشسته بودی سر پام و غریبی می کردی ولی بعد رفتی تو اتاق و هر چی عروسک داشت آوردی بیرون. خیلی بت خوش گذشت ولی خونشونو ریختی بهم. دیشب هم خونه بابا جون اینا حسابی با بهار و نازنین بازی کردی . کار جدید : پشت تلفن یکم با بابا حرف می زنی قبلا فقط گوش می دادی هر وقت چیزی بهت می دیم می گی دشت (یعنی دستت درد نکنه ) خیلی خلاصه و ...
4 تير 1390

درد دل مامان

      سلام باران عزیزم مامان ، یه کتابیو دارم می خونم که خیلی رو روحیه م تاثیر گذاشته، آخه مامانت خیلی احساساتیه مخصوصا که مطالب کتاب حقیقته یه زندگی نامه س. یه آدمایی که خیلی ادعای راستی و درستی شون می شه یه کارهایی می کنن خیلی غیر انسانی یه آدمایی رو متهم به مرگ می کنن که شاید واقعا حقشون نباشه. یه دادگاه هایی ترتیب می دن که متهم هیچ گونه حق دفاعی از خودش نداشته باشه. این روزا رسیدم به آخر کتاب و متهم که نقش اول این کتابه اعدام شد. اگه دختر گلمو ناراحت کردم ببخشید ولی دوست داشتم برات بگم .     از کارای خودت بگم که دیشب کلی برای مامان جون و بابا جون رقصیدی بابا جون دستاتو می گرفت و ...
1 تير 1390

خیلی مهربونی

الان بیداری ولی کاری به کار من نداری داری بازی می کنی و می خندی غذاتو خوردی یه نصفه موز هم خوردی شیرتو خوردی و شیشه شیر رو دادی دستم. غذا که می خواستم بت بدم اول آجی بهار رو صدا کردی گفتی بها بها بیا به به. بعدشم یک قاشق دهن تو می ذاشتم یه قاشق دهن بهار همیشه وقتی می خوایم غذا بخوریم همه مون باید دور میز نشسته باشیم تا تو شروع کنی غذا خوردن وگرنه یکی یکی صدامون می کنی که بیایم غذا بخوریم  این اخلاقت به خودم رفته از کوچیکیای من که تعریف می کنن یکی مهربونیمه می گن که دور سفره که می نشستیم تا بقیه شروع نمی کردن غذا خوردن تو شروع نمی کردی  یکی هم ماست خوردن (خیلی ماست دوست داشتم)یه روز که می خواستیم بریم تهران خو...
31 خرداد 1390