بارانباران، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

درباره ی باران

دیالوگ جدید

  ابتدا حلول ماه مبارک رمضان را به تمام مسلمین جهان تبریک می گویم   مامان: سلام باران : ییام مامان : خوبی باران: اوبی مامان : اسمت چیه؟ باران: بایان مامان: چند کیلویی؟ باران : اَشت مامان: نَه باران: نُه روزی چند بار این سوالا رو ازت می پرسیمو از شیرین زبونیت لذت می بریم البته فامیلتم ازت می پرسیمو جواب می دی خیلی شیرینه این روزا که هر روزش یه چیز جدید یاد می گیری دیروز نشسته بودم پای کامپیوتر اومدی پامو گرفتی و گریه کردی اومدم بلند شم نمی دونم چطوری با اون شدت با سر خوردی زمین و دماغت داغون شد خیلی درد داشت می...
9 مرداد 1390

طوطی

این روزا باران گل من شدی عینه یه طوطی هر چی می گیم تکرار می کنی با اون شیرین زبونی خودت ما هم چون خوشمون میاد تند و تند کلمه می گیم تا تو تکرار کنی به پتو می گی پپو هر کس لباس می پو شه بهش می گی اندازس ؟ تا ازت تعریف می کنیم مثلا خجالت می کشیو و سرتو میندازی زیر . دیشب رفتیم پارک یکم سرسره بازی کردی و تاب بازی یکمم آش رشته خوردی هر چی بهت گفتم به مامان جون بگو دستت درد نکنه روت نشد.     جالب اینجا بود که دورو برمون پر بود از بچه های همسن و سالت که همه توی آلاچیق جمع شده بودین خیلی سعی کردی با بچه ها دوست بشی منم خوشم اومد از این روحیه ی  اجتماعی بودنت این آقا کوچولو هم دوست جدیدته که...
1 مرداد 1390

راه اندازی استخر

امروز استخر بهارو راه اندازی کردم تا این دو ماه تابستون که هوا هم خیلی گرمه بریدو حسابی آب بازی کنید عاشق آب بازی هستی برای ما زیاد عجیب نیست چون بهار هم همینطور بود و هست. خلاصه استخرو پر آب کردم و با بهار رفتید و بازی کردید ولی چون فضولی می کردی و همش راه می رفتی و می افتادی ترسیدم و از آب اوردمت بیرون خیلی گریه کردی . شیر خوردی و خوابیدی. عمه مهناز و عمو رضا امروز رفتند ولی بچه ها رو با خودشون نبردند حالا دیگه باید رسیده باشند.   ...
27 تير 1390

تبریک نیمه ی شعبان

*  بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد *                  * دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد*   *بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا *                    * ز پشت پرده غیبت به ما نظر دارد*     **((میلاد منجی عالم بشریت بر منتظران آن حضرت مبارک)) **     ...
26 تير 1390

دزفول

سلام باران گلی بالاخره دیروز بعد از کلی تصمیم گیری های جور واجور رفتیم دزفول تصمیم گیری های ما سر رفتن یا نرفتن بود بابایی که از خداشه یه نفر تو خانواده بگه نریم چون همش از خونه بیرونه و تنها آرزوش اینه که یه روز از صبح تا شب تو خونه لم بده و استراحت کنه منم که حالم خوب نبود و وقتی حالم خوب نیست اصلا حوصله ی گردشای دسته جمعی رو ندارم . قرار بود با تمام عمه ها و عمو های بابا با پسرا و دختراشون با عروسا و داماداشون و با تمام نوه هاشون بریم که شاید روی هم شصت هفتاد نفری بودیم . ولی بهار و بگی از خداش بود ما بریم دزفول و ساحل رود دز که به اصطلاح خودمون علی کله . خوب به خاطر بهارم که شده نمی شد نریم و رفتیم. صبح ساعت هفت و ن...
25 تير 1390

دیگه بزرگ شدی

الان که دارم این مطالب رو می نویسم بهار رفته خونه مامان جون اینا که با دختر عمه هاش بازی کنه و ما جای خالیشو واقعا احساس می کنیم . و تو دختر گلم بر عکس انتظار من که فکر می کردم خونه رو بزاری رو سرت و حسابی گریه کنی ایستادی دم در و بای بای کردی وقتی بهت می گم بهار کجاست می گی دده . دیروز رفتیم خونه مریم جون ( دختر داییم ) بازم طبق معمول غریبی می کردی و تا باهات حرف می زد  زمینو نگاه می کردی پیش بند برات بستم میوه بخوری پیشبندو در آوردی جمعش کردی تو دستت رفتی زیر میز و شروع کردی گردگیری میز .  بهار هم تنها بود هم صحبتی نداشت چون نجمه نیومده بود و خاله معصومه تنها اومده بود. به من که خوش گذشت ساعت نه هم بلند شدیم اومدیم ...
23 تير 1390