بارانباران، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

درباره ی باران

پیشرفتهای روزانه ی باران 3

سلام به دختر گلم بالاخره یه فرصت کوچولو پیدا کردم تا برات بنویسم که چقدر پیشرفت کردی البته اینا رو می خواستم سه هفته پیش بنویسم ولی فرصت نشد می خواستم بنویسم که دیگه کامل حرف می زنی انقد خوشکل حرف می زنی که اصلا آدم خسته نمی شه دوست داریم همینطور برامون حرف بزنی و ما گوش بدیم . دیگه دارم یواش یواش از شیر می برمت ولی یکم سخته دیگه تا دو ماه دیگه دو سالت کامل می شه با مهد کودک هم کنار اومدی فقط دیروز گریه کردی چون می خواستی کنار منو بابا بمونی. هر موقع میرم دنبالت مهدکودک خاله مژگان لباساتو عوض کرده و موهاتو خوشکل بسته و یه دختر ناز و تمیز بهم تحویل می ده دستش درد نکنه هر روز که می رسیم در خونه می گی به به بخر منم هر روز برات می خریدم مثل ا...
28 مهر 1390

شروع مدرسه ها و مهد کودک باران

سلام عزیز مامان که این چند روز حسابی دلم برات کباب شد نمی دونی با چه حالی می رفتم مدرسه ولی واقعا تبریک می گم به خودم که انقدر دخترم منطقیه . بزار از اولش برات بگم . با شروع مدرسه ها از روز یکشنبه سوم مهر جدایی ما هم از هم شروع شد این تابستونی حسابی به هم عادت کرده بودیم و حالا من باید دختر گلمو بزارم پیش خاله مژگان انقدر پارسال از خاله مژگان راضی بودیم که تصمیم گرفتیم امسال هم همونجا بزاریمت خلاصه ما رسیدیم در خونه ی خاله مژگان اینا که تو یدفه تنت شروع کرد لرزیدن همه چی رو به خاطر اوردی و میدونستی که اینجا جاییه که مامان بات نمیاد خیلی غصه خوردم برات کاش انقدر باهوش نبودی خلاصه با کلی گریه رفتی بغل خاله و ما بهار رو بردیم مدرسه بع...
6 مهر 1390

یه کار جالب

دیروز پریروزا نشسته بودم پای کامپیوتر اومدی بهم گفتی مامان بغل کن گفتم باشه صبر کن .....   دوباره چند دقیقه بعد گفتی مامان بغل کن گفتم باشه.... و به کارم ادامه دادم بازم خانمی کردی و چیزی   نگفتی چند دقیقه ی دیگه صبر کردی بعد اومدی آروم از پایین دکمه ی کامپیوتر رو فشار دادی انقدر محو   کارم بودم که ندیدمت فقط دیدم یهو کامپیوتر خاموش شد و بعد دیدم کار شماست با عصبانیت نگات   کردم تو هم چپ چپ منو نگاه کردی و گفتی بغل کن ...........
29 شهريور 1390

ماجرای مسافرت به کرج و شمال

الان دو روزه که از مسافرت برگشتیم یه مسافرت 12 روزه به کرج و تهران و شمال . چهارشنبه روز عید فطر که برابر با نهم شهریور ماه بود با عمو مسعود اینا و عمو مهرداد  راهی کرج شدیم البته با شادی چون شادی اهواز مونده بود با ما برگشت کرج .                     اینجا خرم آباد که برای صبحانه نگه داشته بودیم تقریبا اوایل شب بود که رسیدیم کرج خسته ی خسته ولی با دیدن عمه مهناز اینا خستگی رو زیاد احساس نکردیم . پنجشنبه صبح استراحت کردیم و عصرش رفتیم باغ عقیق . جمعه هم به طالقان رفتیم .همراه دایی منصور اینا که با خانواده ی خانمش بود . ما هم ...
22 شهريور 1390

یه کار خطرناک (بازی با کبریت

همیشه عادت داری پا بلندی می کنی و کبریتا رو از بغل گاز بر می داری و شروع می کنی با کبریتا بازی کردن می ریزی تو لیوان و می ریزی رو زمین و.....   این دفعه هم مثل دفعه های دیگه رفتی کبریتا رو اوردی و گفتی مامان اُشن اوف(روشن کن که من فووت کنم)منم گفتم نه مامان خطرناکه که یه دفعه کبریتو کشیدی به جعبه و کبریت روشن شد از ترس اول کبریتو زدی به صورتت بعدشم انداختیش رو پای من . هم صورتت یه کوچولو سوخت هم پای من خیلی ترسیدیم ولی دیگه فهمیدی که کبریت خطرناکه این عکس امروزه یکم خشک شده و قرمز ولی عکس زیری مال همون موقعس   ...
3 شهريور 1390

پیشرفتهای روزانه ی باران 2

  هر روز که بیدار می شی از خواب و یه روز تازه رو شروع می کنی احساس می کنم که خیلی تغییر کردی و کلی چیز تازه تر یاد گرفتی البته بچه ها تو این سن و یکی دو سال بعدش اینطورین مغزشون تمام کارها و حرفا رو ضبط می کنه و کم کم تحویل می ده جدیدا خیلی از کلمه ی نتـــــــــــوووووون استفاده می کنی دست بت می زنیم می گی نتـــــــووووون می برمت حموم سرتو می شورم می گی نتــــــــــــووووون وووو.......... تازه نیخامم یاد گرفتی باران بیا اینجا نیخام باران این کارو بکن نیخام و ..............     عمو زنجیر باف اولین شعری بود که یاد گرفتی البته فقط بله هاشو خیلی کوچولو بودی که ما برات می خوندیم تو هم می گف...
3 شهريور 1390

خرید مانتو ی بهار

بعد از ظهر  رفتیم بازار تا مانتوی بهار رو بگیریم چقدر هوا گرم بود چون آبامون از    صبح قطع بود بابا گفت بریم خونه مامان جون اینا تا من اونجا نماز بخونم پس اول   رفتیم خونه مامان جون اینا اونا هم بازار بودن و قبل از ما رسیدن خونه . تا می     خواستم دست و روتو بشورم دیدم مامان جون اینا هم آب ندارن با آب تصفیه     کارامونو انجام دادیم و بعد از کلی اصرار مامان جون که بارانو بزارینو برین     رفتیم بازار البته با باران خانوم گل    ترسیدم ناراحت بشی گریه کنی ما هم که زیاد نمی خواستیم تو بازار   ...
1 شهريور 1390

روز اول شهریور

امروز باید می رفتم مدرسه آخه ما باید اول شهریور حضور خودمونو     اعلام کنیم.    ولی من نرفتم آخه کسی نبود که تو و بهار رو بزارم پیشش رومـــــ     نبود با شما دو تا برم مدرسه واسه یه امضا.    خلاصه نرفتم و طبق معمول تا ظهر خوابیدیم.   حالا اگه لازم شد فردا می ریم همه با هم خانوادگی .   امروز هم شاید بریم بازار برای مانتوی آجی بهار . ...
1 شهريور 1390